صدرِ اعظـــــــــــــم

کاش این عزیز هم نظری هم به ما کند!

صدرِ اعظـــــــــــــم

کاش این عزیز هم نظری هم به ما کند!

صدرِ اعظـــــــــــــم

تویی بهانه ‌ام اما بهانه‌ای که ندارم
گذاشتم سر خود را به شانه‌ای که ندارم
تمام عمر کشاندی مرا به سوی نگاهت
تمام عمر به سویِ نشانه‌ای که ندارم
زِ رقعه

آخرین نظرات
  • ۱۲ بهمن ۰۱، ۰۰:۰۸ - شاگرد بنّا
    احسنت
پیوندهای روزانه

کی رسد آخر به هم؟

# بی‌برچسب

۲ ۲۹ دی ۹۵ ، ۰۲:۰۱
صلوات

داشتم بین خوابگاه و خانه یکی را انتخاب می‌کردم. زنگ زده بود که بفرمایید خوابگاه امشب در خدمت باشیم. همان طور که در تاریکی جلوی مترو سعی می‌کردم پاهایم را به طور منظم، به ترتیب وسطِ سنگ‌های پیاده رو بگذارم، گفتم خدا خیرت بدهد. حالا بگذار، شاید خدمت رسیدیم. دلم رضا نبود. شاید اگر 45 دقیقه زودتر در همان تماس قبلی می‌گفت، آن موقع آن‌جا بودم ولی کسی چه می‌داند؟ شاید خیری بوده و ما بی‌خبر.

قدم‌زنان و آرام، کمی هم سردرگم، خیابان را رد شدم، به سمت خانه. از میان سرما و تاریکی و سر و صدای تاکسی‌های شخصی و غیرشخصی که تا آن وقت شب (به وقت تهران، ساعت ده) منتظر سوارکردن مسافرین بودند، گذشتم...

***

دیدم پشت به من، داخل خیابان نشسته به چک کردن موبایلش، البته خودش را ندیدم. کلاهش را دیدم. طرح کلاهش را خوب از آب درآورده‌بودند. راه‌راه قرمز با ستاره‌های سفید، درون زمینه آبی. احتمالا از باجه روزنامه‌فروشی، چیزی خریده بود و می‌خواست جمع و جور کند، استارت بزند و حرکت کند.

بی‌هوا گفتم: «داداش، این کلاه چیه؟ یه چی دیگه‌اش رو می‌ذاشتی.» درحالیکه با دست کلاه را نشان می‌دادم و اندکی عقب می‌رفتم که ماجرا تبدیل به گفت‌وگو نشود.

سرش را کمی بالا آورد. یک نگاهی کرد و اندک مکثی. انگار داشت فکر می‌کرد چه گفتم. من هم می‌خواستم مطمئن بشوم متوجه شد چه گفتم یا نه! به خاطر همین یک لحظه ایستادم، منتظر واکنش!

گفت: «به خاطر پرچم امریکاش می‌گی؟»

- «آره. خوب چیز دیگه‌ای بذار. بالاخره دشمنه. بزرگ‌ترین دشمن.»

یک چیزی در همین مایه‌ها گفتم.

- «می‌دونی من این کلاه رو دو ساله که دارم. خودم به خاطر قشنگی‌اش انداخته‌ام.»

من همان طور که بالای پیاده‌رو و تقریبا جلوی موتورش ایستاده بودم، اندکی تأیید کردم که درسته و خوب طراحیش کرده‌اند. ولی گفتم «بالاخره دشمن واقعی ماست و نگاه کن خون این همه ملت رو چطور کرده توی شیشه.»

گفت: «می‌دونی؟ همه ماجرا بر می‌گرده به سال 88...»

نگذاشتم بیشتر بگوید، سریع گفتم: «اتفاقا برای خیلی وقته. از 30 سال پیش این دشمنی بوده، بلکه برمی‌گرده به هزار و سیصد و... سی؛ این دشمنی. این چیز جدیدی نیست. این همه کار...»

سریع بحث عوض شد. گفت: «من به مردم امریکا احترام می‌گذارم و مشکلی با آن‌ها ندارم. پرچم نماد مردم آمریکاست.»

اینجا که رسید پیش خودم گفتم. خراب شد! نباید به صحبت می‌کشید. باید سریع می‌رفتم!

ولی گفتم: «پرچم نماد دولت و حاکمیته. این پرچم را خود مردم امریکا هم آتیش می‌زنند.»

احساس کردم یک لحظه جوابی نداشت بدهد.

دوباره گفت: «وقتی شما پرچم یک کشور را آتیش می‌زنی، داری به ملت آن‌ها توهین می‌کنی.»

گفتم: «بابا خود مردم آمریکا درون آمریکا پرچم را آتش می‌زنند!»

اینجا چند جمله با ایما و حرکات سر و بدن دنبال شد. با سر پرسید چرا یا چطور؟ من هم با سر و طرز نگاه، شانه‌هایم را بالا انداختم که خوب من چه می‌دانم از خودشان باید پرسید!


بحث کشیده شد به فضای مدیریت داخلی کشور و رفاه داخلی کشور. از فامیلش گفت که در کالیفرنیا زندگی می‌کند. و هر وقت می‌آید چقدر از آن‌جا تعریف می‌کند و این که خودش امریکا نرفته و نمی‌داند. و از خودش که پایش شکسته بود و از پس‌اندازی که خداراشکر داشته، 76 میلیون گذاشته برای این که درون پایش پلاتین بگذارد. و این که گفت وقتی این اتفاق افتاد فکر می‌کردم، اگر جای من کسی بود و از کار می‌افتاد و چنین پولی را نداشت، چه بلایی سرش می‌آمد.

آخرش گفت «ولی من نه طرفدار امریکا هستم و نه مخالف آن، بلکه خنثی و بی‌طرف و این صرفا قشنگ بود و روی سرم انداخته‌ام که الان شما آمدی و حرف درستی به من زدی. ولی من یک جا از امریکا بدم آمد این که سر این ماجرای تحریم که اوباما هم آن را تأیید کرد و تحریم وضع شد که ...» و این‌جا یک فحش ناجوری هم داد که از بیان آن شرمنده هستم!

ادامه داد:

اینجا پدرم یک حرف خوبی می‌زند: «این که این جریانی که راه افتاد، هیچ فایده‌ای نداشته باشد، تنها فایده‌اش این بود که جوان‌هایی مثل تو بدانند که به امریکا نمی‌شود اعتماد کرد.»

این جا من رفتم توی فکر... نمی‌دانستم باید به کلاه او باید فکر کنم، یا به حرف پدر او، یا به این که این حرف را چه کسی دارد می‌زند!


گفت بیا بالا برسانمت! گفتم نه ممنون. گفت بیا حالا صحبت می‌کنیم و گپ‌وگفت می‌زنیم. حرفی نداشتم بزنم و سوار شدم. خیلی زود قانع شدم که سوار بشوم. از «حق‌پذیری» و «طهارت‌نفس» او خوشم آمده بود و بدم نمی‌آمد اندکی صحبت ادامه پیدا کند.

بحثی دو دقیقه‌ای. جالب‌تر و عجیب‌تر.


لحظه پیاده شدن هم با شوخی گفت: «نگران نباش، من هم آتیشش می‌زنم... وقتی که کهنه شد آتیشش می‌زنم!»

خنده‌ام گرفته بود و با تشکری خداحافظی کردم.


# امر به معروف و نهی از منکر

# امروز

# تجربه تاریخی

# من حیث لا یحتسب

۱ ۲۸ دی ۹۵ ، ۰۱:۰۵
صلوات

بسم الله الرحمن الرحیم

بشر امروز دنیایی تخت را تجربه می‌کند. دنیایی که مفاهیم آن را به شکل حیرت آوری حد زده‌اند.

«کالچر» در محصولات تکنولوژی و فرآورده‌ها و مصنوعات دنیای صنعتی و معماری بناهای تهی از حیات تعبیر و تفسیر شده‌است. در اقوام گذشته نیز تعریف این مفهوم را در لباس و پوشش و رسوم و شکل و ظاهر اقوام خلاصه می‌بینید. و امروز این مفهوم در یک سری عادات تکنیکال، خنثی، تخت و سکولار بسط یافته است. و این سطحی‌ترین و کم‌بهره‌ترین مفهومی است که انسان می‌تواند برای فرهنگ بدهد!

«اکانامی» در تعدادی «کاغذ» خلاصه شده است. ارتباط دادن حجم این کاغذها و چندتا فرمول و پیچیده‌نشان دادن آن از آن بتی ساخته است که هیچ کس به آن نزدیک نشود. بشر امروز این کاغذ را باور کرده است و زندگی را حول ماکزیمم کردن عددی از جنس این کاغذ در می‌یابد. همه منابع، «ارزش» دارند چرا که در رفت و آمد چند واسطه مفهومی، به مرکزیت این کاغذ به زانو درمی‌آیند!

«پلیتیک» دنیای دریدگی است؛ دنیای قدرت‌طلبی‌های غریزی و وحشی ولی با انواع و اقسام رتوش‌ها و در پوشش کراوات‌زده و شیک و پیک! «رازبقا»ی واقعی این‌جاست! «فرم و ساختار» بشر را جوری بنا کرده‌اند که هیچ کس هیچ وقت توان خروج از این فضای دوبعدی را پیدا نکند!

***

ترجمه این مفاهیم در قالب سه کلمه فرهنگ و اقتصاد و سیاست توهین بزرگی است. مفاهیمی که هیچ عمق و جهتی خارج از یک «پوسته وهمی» از این عالم ندارند. مفاهیمی که هیچ وقت در آن‌ها به حقیقتی اصیل و تکیه‌گاهی مطمئن و معنایی کافی از جهان دست نخواهی یافت.

بشر در دنیای بدون عمقی غرق شده است. خیال‌ها و آمال‌ها در پوسته‌ و زر ورق نازکی از جهان خلاصه شده است. بسیار عجیب است؛ نقطه اوج خیال‌ها، گرایش‌ها و انگیزه‌ها در صفحه‌ای تخت تصویر شده است!

و این واقعا «جاهلیتی تکان‌دهنده» است!

# امروز

# جاهلیت

# دنیای تخت

۰ ۲۰ آبان ۹۵ ، ۲۳:۴۷
صلوات

«تعداد گروه‌ها و کانال‌هایی که عضوید به وجود نمی‌آید و از بین نمی‌رود بلکه از حالتی به حالت دیگر تبدیل می‌شود!»

+ امتحان کنید!

# شبکه‌های اجتماعی

# گرداب

۰ ۱۴ آبان ۹۵ ، ۲۳:۱۸
صلوات

سهمگین‌ترین اتفاقی که ممکن است برای انسان رخ بدهد این است که «بی‌صّاحاب» باشد!

یعنی برایش محل رجوعی تعریف نشده باشد و نفهمد که باید برای تصمیماتش به جایی رجوع کند!

# سبک زندگی

۰ ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۱۵
صلوات

1- آدم خوبی است.

2- آدم بدی نیست.

3- روز و شب را برای موفق بودن تلاش می‌کند.

4- بنابراین همیشه موفق است.

5- و هیچ وقت ناموفق نیست.

6- دوستانش را با هِی‌یو خطاب می‌کند.

7- و برای مخاطبانش احترام قائل است.

8- در عین حال به همه نازسزاهای رکیک مسلط است.

9- همیشه راست می‌گوید چون منافع درازمدت دارد.

10- بنابراین هر جا منفعتی یافت شود راستگو هستند.

11- به دنبال بیشینه‌سازی منافع خودشان هستند.

12- وقتی برای فکر کردن به منافع ملی ندارند.

13- در انتخاب واژه‌ها دقت می‌کنند.

14- مثلا واژه دشمن متعلق به قرن یکم هجری است.

15- همیشه لبخند به لب دارند.

16- حیوانات را دوست دارند و به آن‌ها احترام متقابل می‌گذارند.

17- حیوان مورد علاقه ایشان خرس‌های سیاه پشمالو هستند.

18- دنیای امروز را دنیای گفتمان‌ها می‌دانند.

19- در ضمن دوران افراطی‌گری نیز به پایان رسیده است.

20- آدم‌های بسیار توانایی هستند!

21- جوک‌های چینی، انگلیسی و فرانسوی را خوب می‌دانند و می‌دانند کجا، از هر کدام، چطور استفاده کند.

22- از این که بعضی‌ها انسان‌ها را به دو گروه بد و خوب تقسیم می‌کنند دل‌نگران می‌شوند.

23- به این اعتقاد دارند که اصولا آدم باید دلش پاک باشد.

24- هر کسی را هم در قبر خودش می‌خوابانند.

25- نسبت به همه مهربان هستند.

26- ولی پیامبران با شلاق می‌خواستند ملت را به بهشت ببرند.

27- از چیزی تعجب نمی‌کنند! به همین دلیل نسبت به کسانی که زیاد از علامت تعجب استفاده می‌کنند به خشم می‌آیند!

28- بسیار بسیار منطقی هستند.

29- سرعت بهترشدن شان بسیار خیره کننده است.

30- پس از یک سال که ایشان را می‌بینید، حتما باید با عینک آفتابی به حضورشان بروید.

# امروز

۰ ۳۰ تیر ۹۵ ، ۰۷:۱۵
صلوات

کنار خیابان بود. در آفتاب ایستاده‌بودم. دست چپم را گرفته بودم کنار صورتم طوری که بتوانم صفحه همراهم را ببینم و چیزی بنویسم.

در همین حال بودم که یکی از کنار دستم آمد و دست گذاشت روی شانه‌ام. آرام از صفحه همراه سرم را بلند کردم و به او نگاهی کردم. خودش خنده‌اش گرفته بود و لبخند می‌زد، کمی جا خورده بود، همان جوری گفت: «معذرت می‌خوام. فکر کردم سیگار دستته.»

احتمالا می‌خواست بگوید: «داداش، سیگار روزه را باطل می‌کند.» یا «این جا که جای سیگار کشیدن نیست. ماه رمضان حرمت دارد. حرمتش را حفظ کن!»

التماس دعایی گفتم و با خنده‌ای بر لب دور شدم.

خیلی خوشم آمد که یکی می‌خواست به من این جوری تذکر بدهد.

# امر به معروف و نهی از منکر

# سبک زندگی

# غیرت

# فرهنگ

۱ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۲۰:۱۵
صلوات

کارِ واجب بسیار است و وقت بسیار کم!

نمی‌دانم مشکل از وقت است یا برکت‌نداشتن و بی‌برکتی وقت!

# امروز

۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۳:۱۰
صلوات

شنبه، یک روز مانده به نیمه شعبان، این را می‌بینم. از عمقِ مستتر در پیام به وجد آمده‌ام و بی‌اختیار عکس می‌گیرم! یک عکس زیرکانه و دقیق با پنج، شش مخاطب مختلف!

منتظر راستین آمدنت

دوشنبه، یک روز پس از نیمه شعبان، تشنه‌ی این هستم که دوباره «مصطفی» را ببینم اما...

پشمک‌مآبی به وسعت یک شهر

لبخندی روی لبانم نشسته است! مطمئن می‌شوم که ضمیر مرجع خودش را پیدا کرده است!

به این می‌رسم وقتی پیام، «عمیق» و «صریح» باشد، حتی تحمل یک عکس، از مرگ هم دشوارتر است!

+ یاد یک سال و نیم پیش، محرم سال 1393 می‌افتم... اندکی قبل از مذاکرات ژنو، نیم سال قبل از برجام!

پ.ن: دست راستتان دانشگاه صنعتی «شهید شریف واقفی» است!

# امروز

# بصیرت

۱ ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۹
صلوات

کتابستان مترو شهدا

+ مترو شهدا، کتابستان، پشت درهای بسته، بعد از یک‌سال، احتمالا در میان نگاه ملتی که از پله‌برقی پایین و بالا می‌روند!

# رسانه

# کتاب

۲ ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۳:۵۰
صلوات