صدرِ اعظـــــــــــــم

کاش این عزیز هم نظری هم به ما کند!

صدرِ اعظـــــــــــــم

کاش این عزیز هم نظری هم به ما کند!

صدرِ اعظـــــــــــــم

تویی بهانه ‌ام اما بهانه‌ای که ندارم
گذاشتم سر خود را به شانه‌ای که ندارم
تمام عمر کشاندی مرا به سوی نگاهت
تمام عمر به سویِ نشانه‌ای که ندارم
زِ رقعه

آخرین نظرات
  • ۱۲ بهمن ۰۱، ۰۰:۰۸ - شاگرد بنّا
    احسنت
پیوندهای روزانه

۷ مطلب با موضوع «برادر» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم


.


یک نقطه است.

بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود تا همه وجود تو را بگیرد.

دیگر نقطه نیست. صفحه‌ی وجود تو رنگی شده است.


نشانه‌اش چیست؟


بعد از یک مدت،

حرف زدن.

تکه‌ها.

رفتار.

فکرکردن.

گرایش‌هـا.

زاویه دیـــد.

و حتی ذائقه‌ی تو.

عوض شـــده است.


همه‌اش از یک نقطه شروع می‌شود.


.


# امروز

# برادر

۰ ۱۵ بهمن ۹۷ ، ۱۰:۳۲
صلوات

سلام
فلانی، امشب «فراهمایی1 صوتی»2 بذاریم؟!

سلام
جایی هستم!
دست و بالم کثیف، امشب نمی‌تونم!

1. Conference
2. به نظر می‌رسد «هم‌سُخنی» معادل دیگر این عبارت است!

پانوشت: دیشب پریشب بود؛ یکی توی تلویزیون، وسط یک فیلم خارجکی گفت «باشه، بهت پیامک می‌زنم!»
خیلی جالب بود! اصلا هم احساس تابلو بودن دست نمی‌داد!
اولش را یادم می‌آید چقدر کل‌انجار می‌رفتیم با خودمان... کم‌کَمَک طبیعی و دوست‌داشتنی شد!

# فرهنگ

# پارسی

۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۴۵
صلوات

   - آقا ساعت چنده؟
من هم گیج... دارم جواب می‌دهم:
   - 17:20 دقی...
...

***

بردی مرا به آن روزها و آن سال دوست‌داشتنی و به یادماندنی! یک سال پر از شادی و نشاط و دوستی... یک سال صمیمی همراه با شیطنت‌ها و بازی‌های کودکانه... از چه بگویم برایت؟!
از آن کلاس درس بیست و دو سه نفره دوستانه یا از آن حیاط کوچک که توی صبح‌گاه 150 دانش‌آموز با تراکم بالا تویش جا می‌شدند؟
از زنگ‌های فیزیک آقای «س» که انصافا هیچ نمی‌فهمیدیم یا زنگ‌های اخلاق و احکام آقای «و» که مسائل را با اشتیاق برایمان توضیح می‌داد؟!
از آن نمودارهای پای تخته‌ای تاریخ و جغرافی و اجتماعیِ آقایِ «ص» یا از آن کلاس‌های ریاضیات پیشرفته آقای «پ»!
از آن زنگ‌های آزمایش شیمی که دسته‌جمعی با کاغذ ترنسل و این جور چیزها ور می‌رفتیم یا از اردو و زیارت مشهد دسته‌جمعی که هنوز هم که هنوز است سی‌دی‌اش را گاه‌گاهی نگاهی می‌اندازیم؟
از توپ‌هایی که همیشه توی ساختمان خراب بغلی می‌افتاد یا از مسابقه پرتاب سنگ به پشت بام همسایه‌ها!
از اردوی درسی؛ از زنگ‌های مطالعه‌اش پای پلی‌کپی‌های بی‌نظیر آقای «ک» یا آن طناب‌کشی‌های شبانه و خندیدن‌های کودکانه با همان آقای «پ»؟
از اردوی کوه؛ بالای کوه کولک‌چال و آن بازی «گانیه»ی دورِ همی توی هوای شب سرد یا آن شب‌های دعا و راز و نیاز و سینه‌زنی در ایام محرم توی آن شب‌های سردتر؟
از آن روزهایی که انتظارش را می‌کشیدیم که زودتر تمام شوند یا این روزهایی که آرزوی آن روزهای گذشته می‌کنیم؟
از آن راه‌هایی قرار بود بچه‌ها بپیمایند تا به قله‌های افتخار و خدمت به کشور برسند یا آن راه‌هایی که یک سال بعدازظهرها به خانه ختم می‌شدند؟
از جیغ و دادهای توی خیابان... از شلوغ‌بازی‌های درون اتوبوس و خنده‌ها و بازی‌گوشی‌ها... یا آن شاخ و شانه‌کشیدن‌ها و دعواهای شوخی جدی خیابانی! 4-5 نفره، بعضی روزها هم 10، 12 نفره...
توی همه این رفقا تو آرام‌ترینشان بودی! یادت هست؟! مشت‌های علی را یادت هست؟ وقتی می‌زد همه را منفجر می‌کرد ولی تو صبر می‌کردی!!!
حالا بماند که یک کمَش غرور جوانی بود که «من که دردم نمی‌آید؛ تا فردا هم می‌خواهی بزن!» و سرِ 4 و 5 دیگر تمام می‌شدی!!!!
همه شوخی می‌کردند و تکه می‌انداختند و می‌خندیدند و تو لبخند نمکی می‌زدی و همه ما را نگاه می‌کردی!
شاید همین الان فقط یکی دو نفر یادم بیاید که این طوری بودند. ولی هر چه که هست نگاه‌های «پاک» و «زلال» توست که به یادم می‌آید! نگاه‌های «معصومانه» یک دوستِ دوست‌داشتنی!
دوباره دوست قدیمی‌ام را یافته‌ام و این بار نزدیک‌تر از گذشته... رفیق‌تر از گذشته...
هواییم کردی «سعید»!

خیلی نگران «نگاه‌هایت» باش!

# دوست

۲ ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۴۱
صلوات

بابا گفتم درس مهم است؛ اما نگفتم که دیگر جواب پیامک‌های مرا هم نده!

۱ ۲۶ آذر ۹۳ ، ۲۳:۴۴
صلوات

زمان دانش‌آموزی - پیش‌دانشگاهی فکر کنم - هم دیگر را دیدیم. بحثمان گرفت.

یکیمان گفت: «ببین، الان که اومدیم تو دبیرستان جای یک نفر بیرون مجموعه را گرفته‌ایم... اگر وظیفه‌مان را درست انجام ندهیم، مثلا یک جایی را که باید طوری عمل کنیم عمل نکنیم، بعدا باید جواب بدهیم‌ها...!»


# امروز

۰ ۰۶ آذر ۹۳ ، ۲۲:۱۱
صلوات

بی‌کاری است دیگر. یک دفعه حس کنجکاوی‌ات گل می‌کند که ببینیم این درِ صنایع کجا می‌شود؟! خیابان‌ها باریک و باریک‌تر می‌شوند. از بغل سلف خواهران سر در می‌آورم! آن ورتر چند تا پای ثابت هیأت میثاق را می‌بینم. یکی از رفقا خفه‌مان کرده با این «...»! یک فایل هم نداده که ببینیم چی هست اصلا این بنده خدا!!! دعوت می‌کند که ساعت 6:30 فلان جا باش برویم. قطعا نمی‌رسم؛ با افسوس جواب خیر می‌دهم...

یک ساعت بعد از نمار وقتی دارند همه سینه می‌زنند می‌روم مسجد. مجلس امام حسین (علیه السلام). هیأتی جمع و جور که تهش صد و پنجاه، شصت نفر سینه می‌زنند و گریه می‌کنند. هیئت خودمانی است. ساده و بی‌ریا! الحمدلله...

شام هم می‌دهند!! باز آشنا و رفیق می‌بینم! گله دارد که «چرا چراغ خاموش می‌آیی و می‌روی؟!» از بار قبلی می‌گوید. تازگی‌ها بی‌کار هم شده است. خودش که می‌گوید «اخراجم کرده‌اند...» یعنی با مسئول اصلی پیشین خداحافظی کرده‌اند. این عزیز ما هم لنگ در هوا شده است!! رفیقِ رفیقِ ما هم که ول نمی‌کند، یک‌بند تیکه حواله‌مان می‌کند!

شب دوم شام محرم؛ غذا را نمی‌خورم. دلم به راه نبود آخر. رزق دیگری بود انگار. در راه خودش آمد گفت «غذا را بده من برای شام...» چی از این بهتر؟!

# برادر

# یا اباعبدالله

۰ ۰۵ آبان ۹۳ ، ۲۲:۰۹
صلوات

«درسته زیاد اهل نظر دادن نبودم ولی خوندن نظر بقیه برام جالبه!!

بسته نظرات رو یعنی همینی که هست! تریپ این که می خوای بخواه نمی خوای نخواه!»

1393-07-20 اهل نظر


+ بعداً نوشت: بالاخره نظرات رو باز کرد آخر این رفیقمون... (5-8-1393)

1393-08-05

# برادر

۳ ۲۰ مهر ۹۳ ، ۰۸:۱۲
صلوات