دشتهای زندگی
بسم الله الرحمن الرحیم
«این نگاشته یک مثل است.»
سرگروه تیم بعد از کلی مشقت و سختی و فراز و نشیب، همه موقعیتها را بررسی کرده و بالارفته بود. پس از بررسیها اعلام کرد که باید از این مسیر حرکت کنیم. روزهای منتهی به سهماهه سرما بود. طبق تیزبینی و عمق نگرش او باید طی دو روز به وسط کوه و غاری در آنجا میرسیدیم. سرگروه میگفت آنجا آب هست و مسیر بسیار کوتاهتر است ولی بشدت سخت و صعبالعبور بود. برای ما که بار اولمان بود خیلی سخت بود. شاید کفش مناسب را هم نداشتیم. ولی با توجه به صخرههای تیز و با شیب تندِ آن باید یک روز و نیمش را رسماً صخرهنوردی میکردیم!
با جیره آب بسیار کم، تشنگی واقعا بر ما غالب شده بود. امان بعضیها بریده بود. چند نفر شده بودند که تقریبا هر نیمساعت بین خودشان یک غری میزدند و آن یکی نیمساعت بعد به تأیید جوابش را میداد. وقتی این سخن از زبان سرگروه بیرون آمد، اینها دیگر طاقتشان تمام شد. شروع کردند و آشکارا کلماتی به کار بردند که تخریبی بود. هر کسی یک تیکهای انداخت و گفت که اتفاقا این مسیر را باید از اینجا رفت. تقریبا هر کدام یک مسیری را گفتند و پشتبندِ آن فلسفهای میساختند تا این که بگویند مسیر نجات از این راه است. بالاخره بعد از نیمساعت دادوهوار روی دو سه راه همکلام شدند. نزدیک غروب بود. هوا داشت واقعا سرد میشد و نیاز به یک محل حفرهمانند و در امان از بادِ سوزانِ شبهنگام داشتیم. ابرهای قرمز و سیاهرنگی بالای سرمان بود. قرمزی از غروب بود ولی سیاهیاش بیانگر خبر ناگواری بود! در میان این دعواها، سرگروه اما، اهل شب بود. یعنی راه شب را خوب میشناخت. میدانست که در شبها باید کجا باشیم؛ به همین دلیل مسیر را طوری تنظیم کرده بود که این نیز لحاظ شود.
***
اما دعوا بالاگرفت.
چند دستگی شدیدتر شد. آنها اختلاف را به فضای عمومی کشاندند. از این طرف هم افرادی به دفاع فعال پرداختند و سعی کردند نظر سرگروه را مستقر کنند. اما این عمومیسازی و طرحهای مختلفی که با دادوبیداد هم همراه بود، اثر خودش را گذاشته بود. چند دستگی طوری شده بود که هر کسی در جمع، خود را صاحب حقی برای تعیین مسیر تلقی میکرد. فضا بسیار سنگین بود. آذوقه هم محدود و در کوله یک سری از افراد.
بالاخره با فشارهای بسیار، مسیر دیگری غیر از مسیر سختِ سرگروه انتخاب شد و رفتیم. اما کجا بود آب؟! دو روز هم گذشت. افتاده بودیم در مسیری که همهاش شبیه هم بود. کمی مسیریابی دشوار شده بود. شاید میشد گفت میان رشتهکوهها گم شده بودیم. دیگر دهانشان بسته شده بود. ولی در همان حال هم میگفتند که ایراد از شما و سرگروه است که از اول از این مسیر آمدهاید. و جملاتی را از سرگروهِ قبلی بیان میکردند. سرگروه قبلی ما در میان راه به نزد خدا رفتهبود. او بود که ما را از آن وضع ذلتبار و سیاه نجات داد. لحظه پرکشیدن، همه سوگواری چه غوغایی بود. همه برایش گریه میکردند و به سر و روی خود میزدند. غم دوری او قابل تحمل نبود. خدا میداند که او نیز چه کشید؛ از افرادی که کارشکنی میکردند. الان هم عدهای دیگر، منتقد شده بودند و متأسفانه به آنها اضافه... پس از گذرِ دورانِ افرادی ناباب... اینبار خودشان این راه را به نامِ تنها راهِ نجات، تحمیل کردند و خودشان هم نقد میکردند!
***
شش روز!
دو روز، به شش روز رسید. هنوز به جایی نرسیده بودیم. در واقع ما مسیری را انتخاب کردهبودیم که از دامنه کوه تنها به انتهای دره راه داشت و رودی خروشان و سرد. از این رود طویل و شدید هم که از میان صخرهای بلند سرازیر می شد؛ نمیشد رد شد. کار به بنبست رسیده بود. این رود از به همپیوستن چند چشمه مختلف از کوه تشکیل میشد. عدهای کلا پشت کردند و آشکارا شروع به فحش دادن کردند. عدهای همینجا هم دست از غرهای قبلی خود و ایجاد مسائل فرعی دست برنمیداشتند.
حرفی نمانده بود جز این که باید به راه اصلی برگردیم. نکتهاش فقط این بود که بعد از شش روز به آبی خروشان رسیده بودیم. رمقی در کسی نمانده بود. فقط غذاهای خشک باقیمانده بود که آن هم برای چهار روز جواب میداد.
بازگشتیم.
در همین راه بازگشت، باز هم حرف میزدند که اگر ما نبودیم به آب نمیرسیدیم! کسی حرفی نمیزد. فقط اینها غر میزدند. در این میان عدهای از غذای خود صرف نظر میکردند و هنگام تقسیم وعدههای خوراکی خشکی که باقیمانده بود، میرفتند اینور و آنور و جوری گموگور میشدند که کسی پیدایشان نکند. عدهای میگفتند ما نماز قضا داریم و از هر فرصت استراحتی برای قضای واجبهای عقبمانده خود استفاده میکردند. و عدهای جور دیگر. همین افراد هم سهمشان را به افراد مسنتر و ضعیفتر میدادند. اینها همانهایی بودند که همیشه زیرِدوش افراد از پا افتاده را میگرفتند و با خود میآوردند. به هر صورتی شد، طی شش روز با آن آب زنده ماندیم.
***
رسیدیم به نقطه اول.
فرق این بار با بار قبل این بود که همه ساکت بودند. دیگر کسی نبود بگوید از مسیر دیگری برویم.
ولی یک فرق دیگر هم وجود داشت که دیگر خودمان را هم نمیتوانستیم جابهجا کنیم. پاها و دستها توانایی خودش را از دست داده بود. راه، واقعا سخت، تقریبا عمودی، با سنگهای تیز و فراتر از تصور سرد! به فصل سرما هم رسیده بودیم. به معنای واقعی یخ زدیم.
به هر مکافاتی شد به غار رسیدیم. همه دستهایمان زخمی و خونین شده بود. در حالیکه راه دو روزه را در شش روز طی کردیم؛ شش روزِ سوم. عدهی زیادی را در همین مسیر از دست دادیم. همه گریه میکردند. هیچ کسی نمیتوانست ادامه بدهد.
ولی غار شده بود پناهگاهی که بشود به از باران و سرما به آن پناه برد. رسیدیم، ولی نصفِ ماه دیرتر به کهف رسیدیم!
***
و بالاخره نجات یافتیم. یعنی همین که الان دارم اینها را میگویم نشان میدهد که بهلطفخدا ما زندهماندهایم. اما چه بگویم بهترین دوست و رفیق و برادرمان را در میان راه جا گذاشتیم؟ از همانهایی که از غذای خود میزد و کمکحال دیگران بود...
محسن رفت و ما ماندیم!
پانوشت:
این هم جالب است که بگویم وقتی به آن غار رسیدیم؛ فهمیدیم کنار آن یک چشمهی کوچک هست (یکی از همان چشمههایی که به رود خروشان میپیوستند) که اگر از آن میگذشتیم، روی مسیر همواری در دامنه کوهها میافتادیم. مسیری که به راحتی، دامنه کوههای کنار هم را به یکدیگر متصل میکرد و میتوانستیم طی چهار روز با کمی سختی به آن دشت بهشتگون برسیم. دشتی با گلهای رنگی و خواستنی. اهالی آن دشت، به آنجا دشتهای حیاط میگفتند! ما اول فکر میکردیم که منظورشان حیاط است ولی آخر فهمیدیم حیات به معنای زندگی است!
رسیده بودیم به دشتهای زندگی...