سه چهار سالی میشد آن جا تدریس میکرد. دکتر متوجه شده بود که دارد در کلاسهایش کارهایی میکند.
مثلا میگوید «چرا این جا ماندهاید؟ چرا نمیزنید بیرون؟ شماها آزاد آفریده شدهاید. باید آزاد باشید.»
خود بچهها میآمدند به دکتر میگفتند.
میگفتند «به ایشان بگویید نیاید سر کلاس ما.»
دکتر میگفت «چرا؟»
بچهها میگفتند چی گفته.
معلم اطلاع میدهد که «دارند به ما شک میکنند. باید کار را تمام کنیم زودتر.»
شبی که میخواست نقشهاش را عملی کند ماند توی مؤسسه.
به دکتر گفت «میخواهم امشب پیش بچههای خودم بخوابم، پیش شاگردهام.»
دکتر گفت «چی از این بهتر؟ میمانی تا صبح با هم حرف میزنیم.»
دقیق یادم نیست دکتر چطور مطلع شد.
میآید پیش طرف میگوید «میخواهم تنها بات صحبت کنم.»
طرف خوشحال هم میشود که «چه بهتر!»
دکتر گفت «چرا مکث میکنی؟ من خیلی وقتست، یعنی باید بگویم سالهاست دوست دارم تنها با تو حرف بزنم.»
خیلی حرف زدند.
دکتر همهاش میگفته «تو جوان خوبی هستی.»
یا اشاره میکرده به تیر آهنی که دستش بوده میگفته «دستت خسته شد. بگذارش زمین خستگی در کن.»
یعنی چی؟
یعنی «بزن مرا بکش.»
حتی به زبان آوره. گفته «از چی میترسی؟ نترس. اینها همه بچههای خودت هستند. شاگردهاتند.»
طرف افتاده به گریه. سرش را گذاشته روی زانوی دکتر افتاده به کریه.
دکتر سرش را بلند کرده بغلش گرفته گفته «حیف تو نبود که اینقدر خودت را اذیت کردی؟»
طرف به خودش فحش داده گفته «من سگم، پستم، رذلم.»
طرف گفته «اجازه بده بروم. بروم توی بیابانهای اطراف.»
دکتر گفته «که چی بشود؟»
طرف گفته «که خودم را بکشم. من لیاقت این همه مهربانی را ندارم.»
دکتر گفته «حرفش را نزن. تو از امشب یکی از بچههای منی.»
این
رفتار را با بقیه دشمنهاش هم داشت. با آنهایی که جذب گروههای سیاسی
مخالف ما بودند. میرفت سرکشی میکرد. یا اگر مریض بودند براشان کادو
میبرد، دعای شفا میخواند، میبوسیدشان.
به یکیشان گفته بود «من و تو در
یک سنگریم.»
طرف گفته بود «یک سنگر؟»
مرگ از من فرار میکند؛ ص13-15
کتاب مصطفی
انتشارات روایت فتح
+ داری چی کار میکنی با ملت؟؟!!
++ «بدانید اینها مسلمان هستند. فقط دشمن نگذاشته روی خط اصولی حرکت کنند.»