«چشمهایش»
- آقا ساعت چنده؟
من هم گیج... دارم جواب میدهم:
- 17:20 دقی...
...
***
بردی مرا به آن روزها و آن سال دوستداشتنی و به یادماندنی! یک سال پر از شادی و نشاط و دوستی... یک سال صمیمی همراه با شیطنتها و بازیهای کودکانه... از چه بگویم برایت؟!
از آن کلاس درس بیست و دو سه نفره دوستانه یا از آن حیاط کوچک که توی صبحگاه 150 دانشآموز با تراکم بالا تویش جا میشدند؟
از زنگهای فیزیک آقای «س» که انصافا هیچ نمیفهمیدیم یا زنگهای اخلاق و احکام آقای «و» که مسائل را با اشتیاق برایمان توضیح میداد؟!
از آن نمودارهای پای تختهای تاریخ و جغرافی و اجتماعیِ آقایِ «ص» یا از آن کلاسهای ریاضیات پیشرفته آقای «پ»!
از آن زنگهای آزمایش شیمی که دستهجمعی با کاغذ ترنسل و این جور چیزها ور میرفتیم یا از اردو و زیارت مشهد دستهجمعی که هنوز هم که هنوز است سیدیاش را گاهگاهی نگاهی میاندازیم؟
از توپهایی که همیشه توی ساختمان خراب بغلی میافتاد یا از مسابقه پرتاب سنگ به پشت بام همسایهها!
از اردوی درسی؛ از زنگهای مطالعهاش پای پلیکپیهای بینظیر آقای «ک» یا آن طنابکشیهای شبانه و خندیدنهای کودکانه با همان آقای «پ»؟
از اردوی کوه؛ بالای کوه کولکچال و آن بازی «گانیه»ی دورِ همی توی هوای شب سرد یا آن شبهای دعا و راز و نیاز و سینهزنی در ایام محرم توی آن شبهای سردتر؟
از آن روزهایی که انتظارش را میکشیدیم که زودتر تمام شوند یا این روزهایی که آرزوی آن روزهای گذشته میکنیم؟
از آن راههایی قرار بود بچهها بپیمایند تا به قلههای افتخار و خدمت به کشور برسند یا آن راههایی که یک سال بعدازظهرها به خانه ختم میشدند؟
از جیغ و دادهای توی خیابان... از شلوغبازیهای درون اتوبوس و خندهها و بازیگوشیها... یا آن شاخ و شانهکشیدنها و دعواهای شوخی جدی خیابانی! 4-5 نفره، بعضی روزها هم 10، 12 نفره...
توی همه این رفقا تو آرامترینشان بودی! یادت هست؟! مشتهای علی را یادت هست؟ وقتی میزد همه را منفجر میکرد ولی تو صبر میکردی!!!
حالا بماند که یک کمَش غرور جوانی بود که «من که دردم نمیآید؛ تا فردا هم میخواهی بزن!» و سرِ 4 و 5 دیگر تمام میشدی!!!!
همه شوخی میکردند و تکه میانداختند و میخندیدند و تو لبخند نمکی میزدی و همه ما را نگاه میکردی!
شاید همین الان فقط یکی دو نفر یادم بیاید که این طوری بودند. ولی هر چه که هست نگاههای «پاک» و «زلال» توست که به یادم میآید! نگاههای «معصومانه» یک دوستِ دوستداشتنی!
دوباره دوست قدیمیام را یافتهام و این بار نزدیکتر از گذشته... رفیقتر از گذشته...
هواییم کردی «سعید»!
خیلی نگران «نگاههایت» باش!