بسم الله الرحمن الرحیم
گفت دیشب روی تخت هر چیزی بگویی به فکرم خطور کرد.
این را بعد از این گفت که حدود 7، 8 دقیقه توی اتاق استاد صحبت میکرد؛ روی نیمکت فضای سبز دانشگاه.
***
میگفت خیلی بد شدهام! از سال چهارم این درس را خواندهام. اصلا آیندهام را روی همین بستهام. خیلی بد تصحیح کرده است. بیست میشدم!
خیلی توی خودش بود و دَرهم و بَرهم...
گفتم چند شدی؟ همین طور که از پلههای دانشکده پایین میآمدیم این را پرسیدم. گفت 15! آن یکی را هم 15 شدم. آن یکی درس را هم که هنوز استاد رد نکرده است. حدود 10، 15 دقیقه درباره این درس و مطالبش صحبت رد و بدل شد.
گفت بسته بودم بروم فلان دانشگاه سوئیس. الان دیگر معلوم نیست بتوانم بروم. دیگر جای من این جا نیست. بعد از روحانی دیگر بستم که بروم. خدمت کنم به کسی که ...؟ الان هم اگر همه دروس را تا آخر ارشد 20 هم بگیرم معلوم نیست بتوانم بروم.
گفت دیشب روی تخت هر چیزی بگویی به فکرم خطور کرد، حتی *و*ک*ی!
اینجا اصلا به فکر آدم نیستند! الان اینجا کشور اسلامی است؟ میروی آنجا هم زندگیات را داری. اینقدر هزار دلار بهت میدهند که نصفش اضافه میماند. هم مسلمانتر هستند. برایم چند تا استاد مسلمان از هیئت علمی دانشگاه ETH سوئیس را تعریف میکرد. و بزرگبودن دانشکده ریاضی آنجا و ...
گفتم بحث فایده نداره. تو یکی برو، [فقط نمون].
گفت باید بروم، کلاسم شروع شده.
درحالیکه برمیگشتیم به سمت دانشکده گفتم: «حاجی هر وقت تصمیم گرفتی خودت رو پرت کنی بگو بیام از چند جهت فیلمبرداری کنم!».
خندید و رفت.