بسم الله الرحمن الرحیم
بسم الله الرحمن الرحیم
داشتم بین خوابگاه و خانه یکی را انتخاب میکردم. زنگ زده بود که بفرمایید خوابگاه امشب در خدمت باشیم. همان طور که در تاریکی جلوی مترو سعی میکردم پاهایم را به طور منظم، به ترتیب وسطِ سنگهای پیاده رو بگذارم، گفتم خدا خیرت بدهد. حالا بگذار، شاید خدمت رسیدیم. دلم رضا نبود. شاید اگر 45 دقیقه زودتر در همان تماس قبلی میگفت، آن موقع آنجا بودم ولی کسی چه میداند؟ شاید خیری بوده و ما بیخبر.
قدمزنان و آرام، کمی هم سردرگم، خیابان را رد شدم، به سمت خانه. از میان سرما و تاریکی و سر و صدای تاکسیهای شخصی و غیرشخصی که تا آن وقت شب (به وقت تهران، ساعت ده) منتظر سوارکردن مسافرین بودند، گذشتم...
***
دیدم پشت به من، داخل خیابان نشسته به چک کردن موبایلش، البته خودش را ندیدم. کلاهش را دیدم. طرح کلاهش را خوب از آب درآوردهبودند. راهراه قرمز با ستارههای سفید، درون زمینه آبی. احتمالا از باجه روزنامهفروشی، چیزی خریده بود و میخواست جمع و جور کند، استارت بزند و حرکت کند.
بیهوا گفتم: «داداش، این کلاه چیه؟ یه چی دیگهاش رو میذاشتی.» درحالیکه با دست کلاه را نشان میدادم و اندکی عقب میرفتم که ماجرا تبدیل به گفتوگو نشود.
سرش را کمی بالا آورد. یک نگاهی کرد و اندک مکثی. انگار داشت فکر میکرد چه گفتم. من هم میخواستم مطمئن بشوم متوجه شد چه گفتم یا نه! به خاطر همین یک لحظه ایستادم، منتظر واکنش!
گفت: «به خاطر پرچم امریکاش میگی؟»
- «آره. خوب چیز دیگهای بذار. بالاخره دشمنه. بزرگترین دشمن.»
یک چیزی در همین مایهها گفتم.
- «میدونی من این کلاه رو دو ساله که دارم. خودم به خاطر قشنگیاش انداختهام.»
من همان طور که بالای پیادهرو و تقریبا جلوی موتورش ایستاده بودم، اندکی تأیید کردم که درسته و خوب طراحیش کردهاند. ولی گفتم «بالاخره دشمن واقعی ماست و نگاه کن خون این همه ملت رو چطور کرده توی شیشه.»
گفت: «میدونی؟ همه ماجرا بر میگرده به سال 88...»
نگذاشتم بیشتر بگوید، سریع گفتم: «اتفاقا برای خیلی وقته. از 30 سال پیش این دشمنی بوده، بلکه برمیگرده به هزار و سیصد و... سی؛ این دشمنی. این چیز جدیدی نیست. این همه کار...»
سریع بحث عوض شد. گفت: «من به مردم امریکا احترام میگذارم و مشکلی با آنها ندارم. پرچم نماد مردم آمریکاست.»
اینجا که رسید پیش خودم گفتم. خراب شد! نباید به صحبت میکشید. باید سریع میرفتم!
ولی گفتم: «پرچم نماد دولت و حاکمیته. این پرچم را خود مردم امریکا هم آتیش میزنند.»
احساس کردم یک لحظه جوابی نداشت بدهد.
دوباره گفت: «وقتی شما پرچم یک کشور را آتیش میزنی، داری به ملت آنها توهین میکنی.»
گفتم: «بابا خود مردم آمریکا درون آمریکا پرچم را آتش میزنند!»
اینجا چند جمله با ایما و حرکات سر و بدن دنبال شد. با سر پرسید چرا یا چطور؟ من هم با سر و طرز نگاه، شانههایم را بالا انداختم که خوب من چه میدانم از خودشان باید پرسید!
بحث کشیده شد به فضای مدیریت داخلی کشور و رفاه داخلی کشور. از فامیلش گفت که در کالیفرنیا زندگی میکند. و هر وقت میآید چقدر از آنجا تعریف میکند و این که خودش امریکا نرفته و نمیداند. و از خودش که پایش شکسته بود و از پساندازی که خداراشکر داشته، 76 میلیون گذاشته برای این که درون پایش پلاتین بگذارد. و این که گفت وقتی این اتفاق افتاد فکر میکردم، اگر جای من کسی بود و از کار میافتاد و چنین پولی را نداشت، چه بلایی سرش میآمد.
آخرش گفت «ولی من نه طرفدار امریکا هستم و نه مخالف آن، بلکه خنثی و بیطرف و این صرفا قشنگ بود و روی سرم انداختهام که الان شما آمدی و حرف درستی به من زدی. ولی من یک جا از امریکا بدم آمد این که سر این ماجرای تحریم که اوباما هم آن را تأیید کرد و تحریم وضع شد که ...» و اینجا یک فحش ناجوری هم داد که از بیان آن شرمنده هستم!
ادامه داد:
اینجا پدرم یک حرف خوبی میزند: «این که این جریانی که راه افتاد، هیچ فایدهای نداشته باشد، تنها فایدهاش این بود که جوانهایی مثل تو بدانند که به امریکا نمیشود اعتماد کرد.»
این جا من رفتم توی فکر... نمیدانستم باید به کلاه او باید فکر کنم، یا به حرف پدر او، یا به این که این حرف را چه کسی دارد میزند!
گفت بیا بالا برسانمت! گفتم نه ممنون. گفت بیا حالا صحبت میکنیم و گپوگفت میزنیم. حرفی نداشتم بزنم و سوار شدم. خیلی زود قانع شدم که سوار بشوم. از «حقپذیری» و «طهارتنفس» او خوشم آمده بود و بدم نمیآمد اندکی صحبت ادامه پیدا کند.
بحثی دو دقیقهای. جالبتر و عجیبتر.
لحظه پیاده شدن هم با شوخی گفت: «نگران نباش، من هم آتیشش میزنم... وقتی که کهنه شد آتیشش میزنم!»
خندهام گرفته بود و با تشکری خداحافظی کردم.
کنار خیابان بود. در آفتاب ایستادهبودم. دست چپم را گرفته بودم کنار صورتم طوری که بتوانم صفحه همراهم را ببینم و چیزی بنویسم.
در همین حال بودم که یکی از کنار دستم آمد و دست گذاشت روی شانهام. آرام از صفحه همراه سرم را بلند کردم و به او نگاهی کردم. خودش خندهاش گرفته بود و لبخند میزد، کمی جا خورده بود، همان جوری گفت: «معذرت میخوام. فکر کردم سیگار دستته.»
احتمالا میخواست بگوید: «داداش، سیگار روزه را باطل میکند.» یا «این جا که جای سیگار کشیدن نیست. ماه رمضان حرمت دارد. حرمتش را حفظ کن!»
التماس دعایی گفتم و با خندهای بر لب دور شدم.
خیلی خوشم آمد که یکی میخواست به من این جوری تذکر بدهد.
طرف میگفت چه میشد که ما هم همراه امام حسین علیه السلام و یاران ایشان بودیم؟!ما به راحتی میگوییم امام حسین، کاش ما با شما بودیم... امام زمان بیا که ما یار تو هستیم. مگر الکی است؟! ما که یک بار هم جرأتش را نداریم «امر به معروف و نهی از منکر» را با «زبان نرم» انجام بدهیم. یک بار هم امتحان نکرده ایم ببینیم چه میشود! من خودم را می گویم... آن وقت چطور انتظار داریم که یار امام زمان باشیم؟!
... دید وسط صحرا است. تیزی آفتاب میزند. خورشید گویا در میان میدان است و گرما غالب. اندک اندک سایهها قد میکشند. وقت نماز شده است. خوب طبق روایات باید نمازی بر پا شود. امام حسین علیهالسلام فرمودند: «بایست و از ما محافظت کن!» هم ردیف سعید بن عبدالله ایستاد. حتما درون خود میگفت: «خوب، اکنون وقت خوبیست برای این که به تکلیف خود عمل کنم و به آرزوی خود دست یابم. واقعا خدا را شکر که امام به من چنین فرمودهاند...»
- الله اکبر...
نماز جماعت اقامه شد. یک نگاهی کرد به آن سو... دید که سپاهی انبوه در مقابل ایستادهاند و خیلی از دشمن نیز به مبارزه آمدهاند که عرصه را تنگ کنند. دید مثل این که جنگ است. کمانگیری تیری به سمتش کشید. تیر مستقیما به سمت او آمد. این هم که واقعا تیر است!!! دارد میآید... تا به خود آمد، جای خالی داده بود... برگشت و دید تیر به حضرت اباعبدالله علیهالسلام برخورد کرده است. خودش را سرزنش کرد که «چرا چنین کردی؟ از امامت مردانه دفاع کن، حتما بار بعدی میایستم...» ولی تیرهای بعدی و بعدی...
فهمید که گویا من این کاره نبوده ام که...