بیکاری است دیگر. یک دفعه حس کنجکاویات گل میکند که ببینیم این درِ صنایع کجا میشود؟! خیابانها باریک و باریکتر میشوند. از بغل سلف خواهران سر در میآورم! آن ورتر چند تا پای ثابت هیأت میثاق را میبینم. یکی از رفقا خفهمان کرده با این «...»! یک فایل هم نداده که ببینیم چی هست اصلا این بنده خدا!!! دعوت میکند که ساعت 6:30 فلان جا باش برویم. قطعا نمیرسم؛ با افسوس جواب خیر میدهم...
یک ساعت بعد از نمار وقتی دارند همه سینه میزنند میروم مسجد. مجلس امام حسین (علیه السلام). هیأتی جمع و جور که تهش صد و پنجاه، شصت نفر سینه میزنند و گریه میکنند. هیئت خودمانی است. ساده و بیریا! الحمدلله...
شام هم میدهند!! باز آشنا و رفیق میبینم! گله دارد که «چرا چراغ خاموش میآیی و میروی؟!» از بار قبلی میگوید. تازگیها بیکار هم شده است. خودش که میگوید «اخراجم کردهاند...» یعنی با مسئول اصلی پیشین خداحافظی کردهاند. این عزیز ما هم لنگ در هوا شده است!! رفیقِ رفیقِ ما هم که ول نمیکند، یکبند تیکه حوالهمان میکند!
شب دوم شام محرم؛ غذا را نمیخورم. دلم به راه نبود آخر. رزق دیگری بود انگار. در راه خودش آمد گفت «غذا را بده من برای شام...» چی از این بهتر؟!