صدرِ اعظـــــــــــــم

کاش این عزیز هم نظری هم به ما کند!

صدرِ اعظـــــــــــــم

کاش این عزیز هم نظری هم به ما کند!

صدرِ اعظـــــــــــــم

تویی بهانه ‌ام اما بهانه‌ای که ندارم
گذاشتم سر خود را به شانه‌ای که ندارم
تمام عمر کشاندی مرا به سوی نگاهت
تمام عمر به سویِ نشانه‌ای که ندارم
زِ رقعه

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۱۲ بهمن ۰۱، ۰۰:۰۸ - شاگرد بنّا
    احسنت
پیوندهای روزانه

۵۳ مطلب با موضوع «بازتاب» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

گفت دیشب روی تخت هر چیزی بگویی به فکرم خطور کرد.

این را بعد از این گفت که حدود 7، 8 دقیقه توی اتاق استاد صحبت می‌کرد؛ روی نیمکت فضای سبز دانشگاه.

***

می‌گفت خیلی بد شده‌ام! از سال چهارم این درس را خوانده‌ام. اصلا آینده‌ام را روی همین بسته‌ام. خیلی بد تصحیح کرده است. بیست می‌شدم!

خیلی توی خودش بود و دَرهم و بَرهم...

گفتم چند شدی؟ همین طور که از پله‌های دانشکده پایین می‌آمدیم این را پرسیدم. گفت 15! آن یکی را هم 15 شدم. آن یکی درس را هم که هنوز استاد رد نکرده است. حدود 10، 15 دقیقه درباره این درس و مطالبش صحبت رد و بدل شد.

گفت بسته بودم بروم فلان دانشگاه سوئیس. الان دیگر معلوم نیست بتوانم بروم. دیگر جای من این جا نیست. بعد از روحانی دیگر بستم که بروم. خدمت کنم به کسی که ...؟ الان هم اگر همه دروس را تا آخر ارشد 20 هم بگیرم معلوم نیست بتوانم بروم.

گفت دیشب روی تخت هر چیزی بگویی به فکرم خطور کرد، حتی *و*ک*ی!

این‌جا اصلا به فکر آدم نیستند! الان این‌جا کشور اسلامی است؟ می‌روی آن‌جا هم زندگی‌ات را داری. این‌قدر هزار دلار بهت می‌دهند که نصفش اضافه می‌ماند. هم مسلمان‌تر هستند. برایم چند تا استاد مسلمان از هیئت علمی دانشگاه ETH سوئیس را تعریف می‌کرد. و بزرگ‌بودن دانشکده ریاضی آن‌جا و ...

گفتم بحث فایده نداره. تو یکی برو، [فقط نمون].

گفت باید بروم، کلاسم شروع شده.

درحالی‌که برمی‌گشتیم به سمت دانشکده گفتم: «حاجی هر وقت تصمیم گرفتی خودت رو پرت کنی بگو بیام از چند جهت فیلم‌برداری کنم!».

خندید و رفت.


# دانشگاه

# دوست

۰ ۰۸ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۲۱
صلوات

بسم الله الرحمن الرحیم

نشسته بودم روی این قسمت‌هایی که دو تا صندلی آبی دارد. تقریبا 3 ایستگاه مانده بود تا پیاده شوم و 7 روز تا این که این تفکر حاضر پیاده شود یا نه بماند. ولی خوب، طبیعتا این را باید مردم تصمیم بگیرند. البته بستگی به این دارد که متوجه بشوند که این مشکلات از کجاست یا این که حواله به 4 سال گذشته را که هیچ وقت نقد هم نمی‌شود از یک عده قبول کنند.

بین دو قطار دو تا پسر جوان ایستاده بودند، رو به روی هم و با هم صحبت می‌کردند. خیلی هم پر شور و حرارت. یکی‌شان را که می‌دیدم می‌گفت: «نظرت چیه؟ 100 تا تراکت روزی 50 هزار تومان. خوبه دیگه؟ 40، 50 تاش رو پخش می‌کنی بقیه‌اش رو هم می‌ریزی توی جوب! کسی هم که نمی‌فرستند که تو داری این کار را انجام می‌دهی یا نه!»

حساب کردم، گفتم امروز که شنبه است. عملا 4 روز مانده است، البته به وقت قانونی. و می‌شود 200 هزارتومان. از طرفی یک ساعت کار در هفته اشتغال‌زایی محسوب می‌شود دیگر این که 4 ساعت کار است. واقعا کار خوب و آبرومندی هم هست. حلال هم که هست. دیگر چه از این بهتر؟!

ادامه می‌داد که البته فلان کاندیدا - همان کاندیدای مورد نظر - چقدر دارد خرج می‌کند و پول است که دارد می‌ریزد. البته نیازی نیست که جویا شویم درباره کدام رنگ صحبت می‌کند. بالاخره اشتغال است که دارد ایجاد می‌شود.

هم نشاط است و هم اشتغال.

# امروز

# تبلیغات

# تجربه تاریخی

۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۳۰
صلوات

داشتم بین خوابگاه و خانه یکی را انتخاب می‌کردم. زنگ زده بود که بفرمایید خوابگاه امشب در خدمت باشیم. همان طور که در تاریکی جلوی مترو سعی می‌کردم پاهایم را به طور منظم، به ترتیب وسطِ سنگ‌های پیاده رو بگذارم، گفتم خدا خیرت بدهد. حالا بگذار، شاید خدمت رسیدیم. دلم رضا نبود. شاید اگر 45 دقیقه زودتر در همان تماس قبلی می‌گفت، آن موقع آن‌جا بودم ولی کسی چه می‌داند؟ شاید خیری بوده و ما بی‌خبر.

قدم‌زنان و آرام، کمی هم سردرگم، خیابان را رد شدم، به سمت خانه. از میان سرما و تاریکی و سر و صدای تاکسی‌های شخصی و غیرشخصی که تا آن وقت شب (به وقت تهران، ساعت ده) منتظر سوارکردن مسافرین بودند، گذشتم...

***

دیدم پشت به من، داخل خیابان نشسته به چک کردن موبایلش، البته خودش را ندیدم. کلاهش را دیدم. طرح کلاهش را خوب از آب درآورده‌بودند. راه‌راه قرمز با ستاره‌های سفید، درون زمینه آبی. احتمالا از باجه روزنامه‌فروشی، چیزی خریده بود و می‌خواست جمع و جور کند، استارت بزند و حرکت کند.

بی‌هوا گفتم: «داداش، این کلاه چیه؟ یه چی دیگه‌اش رو می‌ذاشتی.» درحالیکه با دست کلاه را نشان می‌دادم و اندکی عقب می‌رفتم که ماجرا تبدیل به گفت‌وگو نشود.

سرش را کمی بالا آورد. یک نگاهی کرد و اندک مکثی. انگار داشت فکر می‌کرد چه گفتم. من هم می‌خواستم مطمئن بشوم متوجه شد چه گفتم یا نه! به خاطر همین یک لحظه ایستادم، منتظر واکنش!

گفت: «به خاطر پرچم امریکاش می‌گی؟»

- «آره. خوب چیز دیگه‌ای بذار. بالاخره دشمنه. بزرگ‌ترین دشمن.»

یک چیزی در همین مایه‌ها گفتم.

- «می‌دونی من این کلاه رو دو ساله که دارم. خودم به خاطر قشنگی‌اش انداخته‌ام.»

من همان طور که بالای پیاده‌رو و تقریبا جلوی موتورش ایستاده بودم، اندکی تأیید کردم که درسته و خوب طراحیش کرده‌اند. ولی گفتم «بالاخره دشمن واقعی ماست و نگاه کن خون این همه ملت رو چطور کرده توی شیشه.»

گفت: «می‌دونی؟ همه ماجرا بر می‌گرده به سال 88...»

نگذاشتم بیشتر بگوید، سریع گفتم: «اتفاقا برای خیلی وقته. از 30 سال پیش این دشمنی بوده، بلکه برمی‌گرده به هزار و سیصد و... سی؛ این دشمنی. این چیز جدیدی نیست. این همه کار...»

سریع بحث عوض شد. گفت: «من به مردم امریکا احترام می‌گذارم و مشکلی با آن‌ها ندارم. پرچم نماد مردم آمریکاست.»

اینجا که رسید پیش خودم گفتم. خراب شد! نباید به صحبت می‌کشید. باید سریع می‌رفتم!

ولی گفتم: «پرچم نماد دولت و حاکمیته. این پرچم را خود مردم امریکا هم آتیش می‌زنند.»

احساس کردم یک لحظه جوابی نداشت بدهد.

دوباره گفت: «وقتی شما پرچم یک کشور را آتیش می‌زنی، داری به ملت آن‌ها توهین می‌کنی.»

گفتم: «بابا خود مردم آمریکا درون آمریکا پرچم را آتش می‌زنند!»

اینجا چند جمله با ایما و حرکات سر و بدن دنبال شد. با سر پرسید چرا یا چطور؟ من هم با سر و طرز نگاه، شانه‌هایم را بالا انداختم که خوب من چه می‌دانم از خودشان باید پرسید!


بحث کشیده شد به فضای مدیریت داخلی کشور و رفاه داخلی کشور. از فامیلش گفت که در کالیفرنیا زندگی می‌کند. و هر وقت می‌آید چقدر از آن‌جا تعریف می‌کند و این که خودش امریکا نرفته و نمی‌داند. و از خودش که پایش شکسته بود و از پس‌اندازی که خداراشکر داشته، 76 میلیون گذاشته برای این که درون پایش پلاتین بگذارد. و این که گفت وقتی این اتفاق افتاد فکر می‌کردم، اگر جای من کسی بود و از کار می‌افتاد و چنین پولی را نداشت، چه بلایی سرش می‌آمد.

آخرش گفت «ولی من نه طرفدار امریکا هستم و نه مخالف آن، بلکه خنثی و بی‌طرف و این صرفا قشنگ بود و روی سرم انداخته‌ام که الان شما آمدی و حرف درستی به من زدی. ولی من یک جا از امریکا بدم آمد این که سر این ماجرای تحریم که اوباما هم آن را تأیید کرد و تحریم وضع شد که ...» و این‌جا یک فحش ناجوری هم داد که از بیان آن شرمنده هستم!

ادامه داد:

اینجا پدرم یک حرف خوبی می‌زند: «این که این جریانی که راه افتاد، هیچ فایده‌ای نداشته باشد، تنها فایده‌اش این بود که جوان‌هایی مثل تو بدانند که به امریکا نمی‌شود اعتماد کرد.»

این جا من رفتم توی فکر... نمی‌دانستم باید به کلاه او باید فکر کنم، یا به حرف پدر او، یا به این که این حرف را چه کسی دارد می‌زند!


گفت بیا بالا برسانمت! گفتم نه ممنون. گفت بیا حالا صحبت می‌کنیم و گپ‌وگفت می‌زنیم. حرفی نداشتم بزنم و سوار شدم. خیلی زود قانع شدم که سوار بشوم. از «حق‌پذیری» و «طهارت‌نفس» او خوشم آمده بود و بدم نمی‌آمد اندکی صحبت ادامه پیدا کند.

بحثی دو دقیقه‌ای. جالب‌تر و عجیب‌تر.


لحظه پیاده شدن هم با شوخی گفت: «نگران نباش، من هم آتیشش می‌زنم... وقتی که کهنه شد آتیشش می‌زنم!»

خنده‌ام گرفته بود و با تشکری خداحافظی کردم.


# امر به معروف و نهی از منکر

# امروز

# تجربه تاریخی

# من حیث لا یحتسب

۱ ۲۸ دی ۹۵ ، ۰۱:۰۵
صلوات