این یعنی...
دست تو باز است.
به خصوص وقتی که شهید شده باشی.
صدای ما به تو میرسد؟!
+ شهید محسن حججی
+ گفتهاند علاقه به کار فرهنگی داشتهای، درست است؟!
+ هنوز رسالتت تمام نشده.
+ اجازه بگیر، دست به کار شو پسر.
«سفیران قدرت نرم» آن کسانی هستند که ریشههای کفر و نفاق را از بُن میسوزانند!
بعضی اوقات به این فکر میافتم که آدم باید نسبت به وقایع دنیا دستش را بگذارد جیبش و از کنار خیابان آن چشم به راه قدم بزند.
شاید باید دوید.
بسم الله الرحمن الرحیم
گفت دیشب روی تخت هر چیزی بگویی به فکرم خطور کرد.
این را بعد از این گفت که حدود 7، 8 دقیقه توی اتاق استاد صحبت میکرد؛ روی نیمکت فضای سبز دانشگاه.
***
میگفت خیلی بد شدهام! از سال چهارم این درس را خواندهام. اصلا آیندهام را روی همین بستهام. خیلی بد تصحیح کرده است. بیست میشدم!
خیلی توی خودش بود و دَرهم و بَرهم...
گفتم چند شدی؟ همین طور که از پلههای دانشکده پایین میآمدیم این را پرسیدم. گفت 15! آن یکی را هم 15 شدم. آن یکی درس را هم که هنوز استاد رد نکرده است. حدود 10، 15 دقیقه درباره این درس و مطالبش صحبت رد و بدل شد.
گفت بسته بودم بروم فلان دانشگاه سوئیس. الان دیگر معلوم نیست بتوانم بروم. دیگر جای من این جا نیست. بعد از روحانی دیگر بستم که بروم. خدمت کنم به کسی که ...؟ الان هم اگر همه دروس را تا آخر ارشد 20 هم بگیرم معلوم نیست بتوانم بروم.
گفت دیشب روی تخت هر چیزی بگویی به فکرم خطور کرد، حتی *و*ک*ی!
اینجا اصلا به فکر آدم نیستند! الان اینجا کشور اسلامی است؟ میروی آنجا هم زندگیات را داری. اینقدر هزار دلار بهت میدهند که نصفش اضافه میماند. هم مسلمانتر هستند. برایم چند تا استاد مسلمان از هیئت علمی دانشگاه ETH سوئیس را تعریف میکرد. و بزرگبودن دانشکده ریاضی آنجا و ...
گفتم بحث فایده نداره. تو یکی برو، [فقط نمون].
گفت باید بروم، کلاسم شروع شده.
درحالیکه برمیگشتیم به سمت دانشکده گفتم: «حاجی هر وقت تصمیم گرفتی خودت رو پرت کنی بگو بیام از چند جهت فیلمبرداری کنم!».
خندید و رفت.
بسم الله الرحمن الرحیم
نشسته بودم روی این قسمتهایی که دو تا صندلی آبی دارد. تقریبا 3 ایستگاه مانده بود تا پیاده شوم و 7 روز تا این که این تفکر حاضر پیاده شود یا نه بماند. ولی خوب، طبیعتا این را باید مردم تصمیم بگیرند. البته بستگی به این دارد که متوجه بشوند که این مشکلات از کجاست یا این که حواله به 4 سال گذشته را که هیچ وقت نقد هم نمیشود از یک عده قبول کنند.
بین دو قطار دو تا پسر جوان ایستاده بودند، رو به روی هم و با هم صحبت میکردند. خیلی هم پر شور و حرارت. یکیشان را که میدیدم میگفت: «نظرت چیه؟ 100 تا تراکت روزی 50 هزار تومان. خوبه دیگه؟ 40، 50 تاش رو پخش میکنی بقیهاش رو هم میریزی توی جوب! کسی هم که نمیفرستند که تو داری این کار را انجام میدهی یا نه!»
حساب کردم، گفتم امروز که شنبه است. عملا 4 روز مانده است، البته به وقت قانونی. و میشود 200 هزارتومان. از طرفی یک ساعت کار در هفته اشتغالزایی محسوب میشود دیگر این که 4 ساعت کار است. واقعا کار خوب و آبرومندی هم هست. حلال هم که هست. دیگر چه از این بهتر؟!
ادامه میداد که البته فلان کاندیدا - همان کاندیدای مورد نظر - چقدر دارد خرج میکند و پول است که دارد میریزد. البته نیازی نیست که جویا شویم درباره کدام رنگ صحبت میکند. بالاخره اشتغال است که دارد ایجاد میشود.
هم نشاط است و هم اشتغال.