صدرِ اعظـــــــــــــم

کاش این عزیز هم نظری هم به ما کند!

صدرِ اعظـــــــــــــم

کاش این عزیز هم نظری هم به ما کند!

صدرِ اعظـــــــــــــم

تویی بهانه ‌ام اما بهانه‌ای که ندارم
گذاشتم سر خود را به شانه‌ای که ندارم
تمام عمر کشاندی مرا به سوی نگاهت
تمام عمر به سویِ نشانه‌ای که ندارم
زِ رقعه

آخرین نظرات
  • ۱۲ بهمن ۰۱، ۰۰:۰۸ - شاگرد بنّا
    احسنت
پیوندهای روزانه

۸۸ مطلب با موضوع «نوشتــک» ثبت شده است

نوشته‌اند که ویژگی‌هایش چیست؟ معلوم است؛
روزنامه‌ای که هدفش
    1- اطلاع‌رسانی سالم
    2- تحلیل سالم، تحلیل خوب
    3- ارائه مطالب قوی
    4- پرداختن به دغدغه‌های عمومی یا اکثر مردم
    5- همراه با روش‌های هنری باشد.
این روزنامه به نظرم روزنامه خوبی خواهد بود!

پرسش و پاسخ در دانشگاه شهید شریف

1378/9/1

# رسانه

۱ ۰۲ آذر ۹۳ ، ۰۷:۴۲
صلوات

وقت زیادی نمی‌برد. فقط باید کمی حوصله به خرج بدهید.

وسایل و مواد مورد نیاز:
    1- یک اتاق ساکت
    2- چند برگه کاغذ
    3- یک عدد مداد یا خودکار
    4- یک سری سوال و یک جزوه (جزوه ای که انسان خودش نوشته باشد، بشدّت ارجحیت دارد!!!)
    5- یک ساعت وقت خالی

طرز تهیه:
    0- «اول دفتر به نام ایزد دانا»
    1- موبایل خود را در حالت سکوت قرار دهید، طوری که دیگر صدایی از آن در نیاید!
    2- جزوه را باز می‌کنید و می‌بینید که اصلا بلد هستید یا نه؟!
    3- خیلی باید روی فهمیدن و حل سؤال تأکید داشته باشید و گرنه دم‌پختک‌تان جا نمی‌افتد و افتضاح در می‌آید!!
    4- حتما یکی از این دو کار را انجام دهید:
        الف) همیشه اول ببینید یک تیپ مثال چگونه حل می‌شود و آن را خوب یاد بگیرید. بلافاصله هم یک مثال مشابه را از جزوه حل کنید.
        ب)   یا این که سؤال‌های تمرین را جلویتان می‌گذارید و سعی می‌کنید آن‌ها را جزوه‌باز حل کنید.
    5- هر جا هم سوالی پیش آمد یا از یکی بپرسید...
    6- پس از یک ساعت، سه ربع که احساس خستگی کردید پا می‌شوید و می‌روید سراغ یک کار دیگر.
    7- می‌گذارید تا شب یا فردا این حرف‌ها در قابلمه مغزتان (!) بپزد!

یکی دو روز بعد هم می‌توانید از دم‌پختک امروز لذت ببرید!!!
به همین سادگی...


+ هنر هشتم: .

# العلم

۳ ۲۹ آبان ۹۳ ، ۰۹:۴۷
صلوات
قدیم‌ترها که شیر نبوده، برای احترام به مهمان و این که صفِ دست‌شویی راه نیفتد، قبل سفره یک لگن می‌آوردند با یک آفتابه! روی آن هم توری می‌انداختند تا آن تو دیده نشود و طرف راحت‌تر کارش را بکند! رسم بوده که این را بگردانند تا همه دستشان را بشویند. هم یک کار مستحب، هم یک احترام...
یک وقت هایی آدم پا می‌شود یک روز را با هزار آرزو و دقت شروع می‌کند. همه مقدمات را فراهم می‌کند که آن جا مثلا آن طوری نشود. این جا هم بروم. این ور هم یادم باشد این را بگویم. آن ور هم با فلانی جلسه بگذارم. پیامک این موضوع هم بدهم که یادش نرود. سری هم به کتابخانه دانشگاه بزنم و این کتاب را بخوانم، بعدش هم آن سایت را چک کنم و این کار را هم تا شب تحویل بدهم... با هزاری هم سر و صدا و برو و بیا و دم و دستگاه و تشکیلات... .
بعد آخر شب می‌نشیند که خوب... چی شد؟!

# توکل

۲ ۲۵ آبان ۹۳ ، ۰۸:۴۴
صلوات
چرا اینقدر شما اینجوری هستید؟! بابا همه چیز دارد درست کار می‌کند. نگاه به اروپا بکن. چقدر مردمش اهل کار و تلاش هستند. چقدر منظم هستند. خانه‌های ما بیست سالگی کلنگی می‌شوند ولی آنجا پنجاه سال، آخ هم نمی‌گوید. صبح تا شب تلاش و خدمت به مردم. شب‌ها کارشان را هم انجام می‌دهند! هوای تهران را می‌بینی؟ ترکیه را من خودم رفتم! اصلا هر هفته دارم می‌روم. فامیل‌هایمان هم آنجا هستند. ماشین‌هایشان لامصّـّـّـّب دود نمی‌کند که! خودت هم که اروپا را دیده‌ای. ماشین‌هایشان دیزلی‌اند. اصلا صدا ندارند که هیچ؛ هیچ دودی هم نمی‌کنند. دور و برت را نگاه کن. همه خسته‌اند. ناراحتند. پژمرده‌اند. ولی آن جا همه خوشحالند. لباس‌هایشان شیک. (اینجا صدایش را می‌آورد پایین، طوری که صدایش جوهره نداشته باشد) یک بطری‌اش را هم مصرف ‌می‌کند! از ما هم مسلمان‌تر است. ببین اسلام چقدر بزرگ است. ما یک آیه قرآن (!) درباره نظافت داریم. «النظافه من الایمان»! شما یک تکه پارچه می‌اندازی. نگاه می‌کنی به طرف، مثل یک داماد شده. لباس‌ها تر و تمیز. کت و شلوار ست شده با رنگ خوب. از این ور هر که کراوات نمی‌زند. موهایش پرشان. لباس‌هایش کهنه... معلوم است که از ما مسلمان‌ترند. اصلا دروغ نمی‌گویند. اهل دروغ نیستند. یک‌شنبه‌ها کلیسا هم می‌روند. هم دینشان را دارند هم دنیا. آقا مادربزرگ من حرف خوبی می‌زد؛ شما مال مردم نخور هر کاری خواستی بکن. فقط حق مردم را نخور. به ملت چی کار دارید؟ هی گیر می‌دهید؟ خدا کریمه، داداش من! اینقدر سخت نگیر. وارد کارهای سیاسی هم نشو. این‌ها همه دنبال مقامند. امام هم سر دعواهای سیاسی‌اش با شاه در افتاده بود. این هم شد مثل همان. فکر کن. ببین من می‌خواهم شما فکر کنی. من کل حرفم این است که یک کم دور و برت را نگاه کنی. باز فکر کنی. واقعیت‌ها را ببین؛ دنبال این و آن نرو. اگر امام با شاه مخالف بود؛ چرا او را نکشت؟ چرا تبعیدش کرد؟ تازه به فرانسه. عکس باغ‌های آن جا را که دیدی؟ این‌ها آن‌هایی است که پخش شده. یک سری از آن‌ها را نمی‌گذارند پخش کنند. در باغ بوده خورده و خوابیده. شاه فرستادتش استراحت. و الا راحت می‌توانست او را بکشد...
نمی‌فهمم آخر چرا چشم‌هایتان را به واقعیت‌ها می‌بندید؟! چرا همه‌اش بسته فکر می‌کنید؟ یک کم از زیر لحاف بیایید بیرون ببینید چه خبر است! شما توی دانشگاهتان دختر دارید اصلا؟ استغفر الله... اصلا می‌دونی دختر چی هست؟ یا اینکه فقط سرت توی کتاب و دفتر است؟ راحت باش بابا. من نگران خودتم این طوری اذیت می‌شی‌ها!

بخوانید: هیپنوتیزم.

# فرهنگ

۲ ۲۱ آبان ۹۳ ، ۰۸:۳۹
صلوات
درجه اول راضی شدن است. این که انسان راضی بشود. این که دل همراه بشود. این خودش بهره‌ای از این حرکت عظیم به انسان می‌رساند.
یک مرتبه بالاتر رغبت و خواستن است. این که انسان بخواهد همراه ایشان باشد.
طرف می‌گفت چه می‌شد که ما هم همراه امام حسین علیه السلام و یاران ایشان بودیم؟!
... دید وسط صحرا است. تیزی آفتاب می‌زند. خورشید گویا در میان میدان است و گرما غالب. اندک اندک سایه‌ها قد می‌کشند. وقت نماز شده است. خوب طبق روایات باید نمازی بر پا شود. امام حسین علیه‌السلام فرمودند: «بایست و از ما محافظت کن!» هم ردیف سعید بن عبدالله ایستاد. حتما درون خود می‌گفت: «خوب، اکنون وقت خوبی‌ست برای این که به تکلیف خود عمل کنم و به آرزوی خود دست یابم. واقعا خدا را شکر که امام به من چنین فرموده‌اند...»
- الله اکبر...
نماز جماعت اقامه شد. یک نگاهی کرد به آن سو... دید که سپاهی انبوه در مقابل ایستاده‌اند و خیلی از دشمن نیز به مبارزه آمده‌اند که عرصه را تنگ کنند. دید مثل این که جنگ است. کمانگیری تیری به سمتش کشید. تیر مستقیما به سمت او آمد. این هم که واقعا تیر است!!! دارد می‌آید... تا به خود آمد، جای خالی داده بود... برگشت و دید تیر به حضرت اباعبدالله علیه‌السلام برخورد کرده است. خودش را سرزنش کرد که «چرا چنین کردی؟ از امامت مردانه دفاع کن، حتما بار بعدی می‌ایستم...» ولی تیرهای بعدی و بعدی...
فهمید که گویا من این کاره نبوده ام که...
ما به راحتی می‌گوییم امام حسین، کاش ما با شما بودیم... امام زمان بیا که ما یار تو هستیم. مگر الکی است؟! ما که یک بار هم جرأتش را نداریم «امر به معروف و نهی از منکر» را با «زبان نرم» انجام بدهیم. یک بار هم امتحان نکرده ایم ببینیم چه می‌شود! من خودم را می گویم... آن وقت چطور انتظار داریم که یار امام زمان باشیم؟!
حاج آقا پویا
مسجد امام حسین علیه‌السلام، میدان تیموری

7 محرم 1436
10 آبان 1393

+ مضمون و سیر سخنرانی منعکس شده.
+ صحنه‌ها بازسازی شده‌اند.
+ اسم «سعید بن عبدالله» را از منابع اینترنتی آوردم. یادم رفته که چه نامی مطرح شد.

+ 10 ام محرم: یا لیتنا کنا معکم... ولی نه اون جوری!

# امر به معروف و نهی از منکر

# یا اباعبدالله

۱ ۱۱ آبان ۹۳ ، ۰۹:۰۲
صلوات

تا کنون چنین لذتی نبرده بودم!
تا به حال فکر می‌کردم ورزش یا باید مشت و لگد باشد یا یک تحرکی چیزی درونش وجود داشته باشد و یا این که همیشه پای یک توپی در میان است!
سال‌های سال از آن زمان که مترو در تهران اختراع نشده بود و صبح به صبح به مدرسه می‌رفتم تا وقتی که از اتوبوس‌های تا خرخره پر بی‌نیاز شدم، مسیر رفت و آمد من از کنار پارک محله می‌گذشت. می‌دیدم یک سری آدم مسنِّ بیکار یا بعضا جوانِ بیعار هر روز صبح یا دارند نرم می‌دوند یا پیاده روی می‌کنند و چقدر نفس نفس می‌زنند!
می‌گفتم این‌ها چرا بلد نیستند مثل آدم راه بروند و اینقدر هن و هن می‌کنند؟ ولی خوب هر چه باشد از بیکاری که بهتر است!!!
امروز علی رغم میل باطنی در معیت پدر رفتیم پارک... همان جا... 7، 8 دور پیاده‌روی... حدود 50 دقیقه! واقعا داغ کرده بودم! پاهایم کاملا گرم شده بود و احساس کردم تمام بدنم از پاها بگیر تا سرم درگیر شده‌اند!!!
آمدنی با 4 لایه لباس و یک کلاه. وسط‌های راه رفتن همزمان که یکی یکی آن‌ها را در می‌آوردم فکر می‌کردم کم‌کم به عرق‌گیر هم می‌رسم... خداراشکر بیشتر طول نکشید وگرنه حتما به چیزهای دیگری هم فکر می‌کردم!!!
هم صحبتی با پدر و استفاده از فضای خنک و آرام پارک الحمدلله شور و شوقم را دو چندان کرد.
+ انگار پیاده‌روی هم ورزش است!

# خانواده

# سبک زندگی

# ورزش

۰ ۲۵ مهر ۹۳ ، ۲۰:۵۹
صلوات
- «قرار است فقط بنویسی... نه چیز دیگر!»

+ در راستای که چی!

# که چی؟

۰ ۲۰ مهر ۹۳ ، ۰۸:۵۲
صلوات

بسم الله الرحمن الرحیم

«9810002000+ : شما به بلاگ بیان دعوت شدید blog.ir

کد دعوتنامه: tkrn*****frs»


چند صد ماهی در فکر و بالا و پایین کردن مسائل بودم که بزنم یا نزنم!

آخر یکی از رفقا - که هنوز هم نمی‌دانم کیست - دعوت کرد.

رغبتم بیشتر شد!


مشکل بعدی اسم بود! شاید مشکل اول و آخر!!!

بعد از نیم ساعت، چهل و پنج دقیقه، 7 تا اسم در آمد که به دلم ننشست!

آخر یک اسم خوب پیدا کردم و توی تابستان - فکر کنم مرداد 1393 - با هزار شوق و ذوق دعوتنامه را وارد کردم و ... «monib.blog.ir»

آدرس قبلا استفاده شده است!

بد خورد توی حالم!

دومین اسم را هم بلاگ قبول نکرد؛

حداقل باید 5 حرف باشد.

تصمیم برین شد که بروم دامنه بخرم! «bahr.ir»

این هم مال یک بنده خدایی بود!

آدرسش دم خانه‌مان بود؛ ولی هر چه پرسیدیم کسی نمی‌شناخت. بیچاره شدم صاحب سایت را پیدا کردم و آخرش هم توافق نشد.

سومی هم پریروز بود که مثل اولی شد: «kahfehasin.blog.ir»


چهارمی را هم دیشب خدا را شکر سید یک کمکی کرد که الان هم در خدمت شما باشیم!

والحمدلله...


+ چاکر آقا سید!

+ از همین جا رسما از دعوت‌کننده محترم تشکر می‌کنیم!

   لااقل معرفی کنید تا از خجالتتان در بیاییم!!!

۴ ۱۸ مهر ۹۳ ، ۲۱:۴۲
صلوات