کنار خیابان بود. در آفتاب ایستادهبودم. دست چپم را گرفته بودم کنار صورتم طوری که بتوانم صفحه همراهم را ببینم و چیزی بنویسم.
در همین حال بودم که یکی از کنار دستم آمد و دست گذاشت روی شانهام. آرام از صفحه همراه سرم را بلند کردم و به او نگاهی کردم. خودش خندهاش گرفته بود و لبخند میزد، کمی جا خورده بود، همان جوری گفت: «معذرت میخوام. فکر کردم سیگار دستته.»
احتمالا میخواست بگوید: «داداش، سیگار روزه را باطل میکند.» یا «این جا که جای سیگار کشیدن نیست. ماه رمضان حرمت دارد. حرمتش را حفظ کن!»
التماس دعایی گفتم و با خندهای بر لب دور شدم.
خیلی خوشم آمد که یکی میخواست به من این جوری تذکر بدهد.